محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

27/ آبان/89- روز جشن تولد

واسه دختر نازم تو این روز تولد یکسالگی شو گرفتم. چون تولد واقعیش تو محرم می افتاد.                             وای که چقدر خوش گذشت به همه. بخاطر اینکه از چند ماه قبل کلی تدارک دیده بودم. از اینترنت همه چی رو پیدا کردم و هرکی رو مسوول خرید یک چیز کردم. از مادر جون و خاله جونها گرفته تا زندایی کبری و امین جون.خلاصه همه چی خوب جور شد.اینهم از کیک و میزش   همه می گفتن واسه امسال ایقدر زحمت نکش.بچه که چیزی نمیفهمه اما شما اونقدر بهت خوش گذشت که روزی سه چهاربار فقط فیلمشو می دیدی.تنها بدی...
9 خرداد 1390

2/خرداد/90

  امروز رویا جون ازینکه خیلی بداخلاق بودی کلی گله کرد. همکلاسیت پردیس رو چنگ زدی و من کلی خجالت کشیدم. تو خونه هم همش بهونه میاری.بابابایی هم نمیسازی چه برسه به من. شاید داری دندون در میاری ازون درشت و عقبیها. بمیرم الهی واست.امیدوارم هرچه زودتر طی بشه. شب من و بابایی به مادر جون زنگ زدیم و روز مادر رو تبریک گفتیم.مامان بزرگ هم که خونه نبود.از بابا علی هم امشب که امشب خبری نبود. شاید فردا شب. اما بعیید میدونم سوپرایز کردن بلد نیس بیچاره. باید بزرگ بشی و بهش یاد بدی. برنامش رو میزاریم فردا شب. زندایی فاطمه هم روز زن رو به شما زن کوچک نبریک گفت شب شام واست ماکارونی درست کردم که خیلی دوست داری به به چه خانم منظ...
9 خرداد 1390

4/ خرداد/90

سلام دختر گلم. امروز بخاطر کارهای من خیلی اذیت شدی. صبح کله سحر که فکر میکردم کارهام کم طول بکشه بردمت واسه گرفتنن غرامت تصادف دستم مجتمع قضایی. وای چه جای بدی بود و چقدر زیاد طول کشید. اعصاب هردومون بهم ریخت. انشاله اولین و آخرین بار باشه. چه جای بدیه. زنهایی که از شوهراشون کتک خوردن و مردهایی که از زنهاشون رودست. همونجا بود که قدر زندگی آروممونو کنار شما و بابایی دونستم. میخوام با این پول یه گوسفند بخرم و قربونی کنیم.تا دیگه ازین اتفاقها واسمون نیفته. مخصوصا حالا که ماشین و خونه نو هم خریدیم. ایشاله بسلامتی حالشو ببریم و همه اونایی که ندارن هم خدا بهشون بده ایشاله.. واسه همین تولد پرنیا و تو مهد ازدست دادیم و دیر رسیدیم. اما کادوتو به...
9 خرداد 1390

5/ خرداد / 90

امروز ازون پنجشنبه هایی بود که بابایی باید میرفت سرکار. ازفرصت استفاده کردم و فرستادمت باهاش خونه عمه مریمت. رفتم تو پارکینگ که گوشی بابایی روبهش بدم دیدم گوشوارت افتاده تو پارکینگ.کلی ذوق کردم. نمیدونی می پریدم. بعد کلی استراحت ، خونه رو دور از چشمت مرتب کردم و صبحونه ای میل فرمودم و کارت بابایی رو شب پیش ازش گرفتم و رفتم پیش بسوی بازار. اول رفتم مولوی واسه خونه جدیده پرده سفارش دادم. وای چقدر خوشگله...بعدش واسه خودم یک مانتو روشن و واسه بابایی بلوز و شلوار قهوه ای خریدم. بعد رفتم سپهسالار . مدل کفشاش اونی نبود که میخواستم. ازونجا رفتم جمهوری واسه شما یه لباس خریدم و واسه خودم یک مانتو مشکی و یک شلوار مجلسی و یک بلوز و دامن خونگی. از خریدن...
7 خرداد 1390

6/ خرداد / 90

صبح جمعه ای زودتر از همه و ساعت ٧ بیدار شدی. من هم دیگه نشد بخوابم. بابا علی گفت جمعه نونوایی شلوغه. بانون فریزری صبحونه توپی آماده کردم و خوردیم. بابایی رفت سراغ کارهاش و منم سراغ بشور بساب بابایی گرفت خوابید و گفت سیره و فعلا نهار نمیخوره.شما هم کنارش خوابیدی تا ٥ عصر. خودم تنها نهار خوردم و فیلم دیدم و کمی خوابیدم. سر نهار شما ظرف بزرگ ماست رو خواستی و بهت ندادیم قهر کردی و همه ماست رو ریختی رو خودت و زمین. بابایی هم بنده خدا از خیر نهار گذشت. من هم که از صبح داشتم میشستم بزور خودمو کنترل کردم و هیچی نگفتم. دلم می خواست.... اما حیف که دلم نمیومد. نمیدونم چرا اینقدر بهم میریزی و اصلا هم حرف گوش نمیدی و فق...
7 خرداد 1390

خاطرات 14 ماهگی

امروز 28 دی 89 یک کلمه مثل مانی ادا کردی.دیگه گوش و چشم رو بخوبی نشون بدی.این روزها تکلیف مهد دانشگاه معلوم نیست و بقول دایی جون قاسم  همش جزء اخراجی ها هستی.شوخی میکنه گلم.بابایی فردا ال 90 رو میاره و فراره با پراید با همه خاطرات خوبش خداحافظی کنیم. امروز با هم رفتیم تو پارکینگ و شستیمش  از روزی که بابایی واسه دخترم ماشین خرید همش مریضی و شب و روز تو بیمارستانیم. بعدش هم مانی مریض شد. به این بهونه مادرجون و پدر جون خاله جون عسل و بعدش هم خاله جون وحیده رو کشوندم تهران. مادر جون یک چادر نماز خوشگل واسه دخترم درست کرد. اما دخترم فعلا دوست نداره سرش کنه.و چون مهد نمیری خیلی خوشحالی.دیگه مانی نمیگی .بمن میگی هم م م...
3 خرداد 1390

26/ اردیبهشت /90- سالگرد ازدواج

مبارکه مبارک...امروز سومین سالگرد ازدواج من و بابا علیه   .. زنگ زدم بهش یادآوری کنم . گفت چی؟؟ سالگرد ارتحالمونه ؟؟؟؟ بعدش کلی خندید. بابا علی لوسسسسسس  امشب که بابایی تا دیر وقت کلاس داره.میزاریم جشنمونو آخر هفته که هم وقت بیشتری داشته باشیم هم باباعلی فردا حقوق بگیره و کادو بهتری برای مانی بخره. بهتر نیس دخترم؟؟؟؟   این شعر رو بابایی همون شب به من تقدیم کرد: (البته متن این اثر من باب مزاح سروده شده و مامان های گرامی منو تیر باران نفرمایید)    زن گرفتم شدم ای دوست به دام زن اسیر....من گرفتم تو نگیر چه اسیری که ز دنیا شده ام یکسره سیر....من گرف...
2 خرداد 1390

31/ اردیبهشت/ 90

امروز با مانی با هم رفتیم کارت زدیم. کارت خون انگشتتو نشناخت و جیغ کشیدوشما کلی ذوق کردی. یکی از همکارها مامان رژین گفت این پدرسوخته عجب کفشهایی داره. عصری هم رفتیم ٧ حوض بعد با بابایی برگشتی خونه. تا من بیام کلی گریه کردی. چون کولر خونه رو به گند کشید کلی خونه تکونی داشتم و شما دخنر گلم بهم کمک کردی. ازت فیلم گرفتم. ...
1 خرداد 1390

کارهای خوب

مانی واست صندلی خریده که روش بشینی و خیلی واسه دیدن فیلمها به تلویزیون و لب تاپ نزدیک نشی. اما تا ظرف غذاتو دست مانی میبینی سریع صندلیتو میاری و میشینی روش و یک دستمال برمی داری و منتظر غذا میشی. آخ مانی فدای درک و تمیزی ات بشه الهییییییییی از یکسالگیت هم، بعد از خوردن غذا هم دوتا دستات رو بالا میبری و مثلا میگی الهی شکر. الان هم که میگی ای یی یی دف...یعنی وای ی ی تموم شد    با شنیدن صدای اذان میدویی میری چادری رو که مادرجون واست دوخته برمیداری و شروع میکنی به نماز. فقط هم سجده میری.اولها فکر میکردی من و بابایی مهر رو میخوریم. اما کم کم پیشونیتو روش میگذاری البته به پهلو، تا ما و همه جارو بتونی خوب ببنی!!!!...
1 خرداد 1390

خاطرات 15 ماهگی

   امین جون برای خرید لباس اومده بود تهران و کلی با هم همه جارو دور زدیم. ولی وقتی رفتیم خ بهار چقدر غر زد و زود برگشتیم. بعدش هم داش وحید اومد واسه کاشت مو و چه عمل سختی انجام داد و قبلش حتی به مادرجون هم چیزی نگفت. فعلا تا موهاش رشد کنه نمیشه نظر داد خوب شد یا بد خونه عمه سمیه و در حال خوردن سیب زمینی وای چقدر تو خواب ماه میشی...و این همون پستونکیه که تو هیچ شرایطی گم نمیشه تولد علیرضاست و طبق معمول شما صاحب مجلس و کیک هستید. اصلا همیشه تولد شماست... دخملم تازه از حموم درومده. چقدر ناز شدی با اون کلاه بچگیهات....به نی نی داداشی چی دادی بخوره؟؟  محیا جون با دوستش در...
19 اسفند 1389